loading...
اعجاز
حمید بازدید : 3 یکشنبه 17 آذر 1392 نظرات (0)
حضرت خضردر آنجا بنده ای از بندگان خاص ما را(که جویای او بودند )یافتند که او را رحمت
و لطف خاصی عطا کردیم و هم از نزد خود وی را علم لدنی و اسرار
 غیب الهی بیاموختیم.
موسی به آن شخص دانا (وخضر زمان ) گفت:آیا اگر من تبعیت و خدمت تو کنم
 از علم (لدنی) خود،مرا خواهی آموخت؟
آن عالم پاسخ داد:تو ظرفیت نداری و هرگز نمی توانی که تحمل اسرار کرده
وبا من صبر پیشه کنی...
وچگونه صبر توانی کرد بر چیزی که اصلا از علم آن آگاهی نیافته ای؟
موسی باز گفت:به خواست خدا مرا با صبر و تحمل خواهی یافت
 و هرگز در هیچ امر با تو مخالفت نخواهم کرد...
 
آن عالم باز گفت:پس اگر تابع من شدی دیگر از هر چه من کنم
هیچ سوال مکن تا وقتی که از آن راز من خود، تورا آگاه سازم
(موسی شرط را قبول کرد) سپس هر دو با هم برفتند تا وقتی که
سوار کشتی شدند آن عالم کشتی را (در میان دریا) بشکست،
موسی (عهد خود را فراموش کرد) گفت:ای مرد چرا کشتی
شکستی تا اهل آن به دریا غرق کنی؟
بسیار کار منکر و زشتی به جای آوردی...
آن عالم به موسی گفت:آیا من به تو نگفتم که هرگز ظرفیت
و توانایی آنکه با من صبر کنی نداری؟
موسی (شرط را به یاد آورد) گفت:(این یکبار بر من مگیر) که
 شرط خود را فراموش کردم و مرا تکلیف سخت و طاقت فرسا نفرما.
(عذرش را پذیرفت) و باز هم روان شدند تا از دریا گذشته،در ساحل
 به پسری برخوردند،او(خضر) پسر را به قتل رسانید،باز موسی
گفت:آیا نفس محترمی که کسی را نکشته بود بیگناه کشتی؟همانا
کار بسیار منکر ناپسندی کردی.
باز آن عالم به موسی گفت: آیا من به تو نگفتم که هرگز ظرفیت آنکه
 با من صبر کنی نخواهی داشت؟
موسی گفت: ( این دفعه راهم ببخش) اگر بار دیگراعتراضی کردم،
از آن به بعد با من ترک صحبت و مفارقت کن که از تقصیر من عذر موجه
بر متارکۀ دوستی به دست خواهی داشت...
(عذرش را پذیرفت) باز هم روان شدند تا وارد بر قریه ای شدند
و از اهل آن شهر طعام خواستندمردم از طعام دادن و مهمانی آنها ابا کردند
(هیچ کس آنها را مهمان نکردوآنهاهم از آن شهر به عزم خروج رفتند) تا
 نزدیکی دروازۀآن شهر به دیواری که نزدیک به انهدام بود رسیدند
(خضر آن دیوار را دید) و به استحکام و تعمیر آن پرداخت
(باز موسی زبان به اعتراض گشود) گفت:روا بود، تو که این زحمت
را به خود دادی جایی این تعمیر را میکردی که بر آن اجرتی میگرفتیم
(تا برای خود غذا تهیه میکردیم)
خضر گفت:این (سه بار کم ظرفی و بی صبری و اعتراض) عذر مفارقت
 بین من و تو است و من همین ساعت تو را بر اسرار کارهایم که بر فهم آن
صبر و ظرفیت نداشتی آگاه میسازم...
اما آن کشتی را که بشکستم صاحبش خانوادۀفقیری بود که از آن کسب
  وارتزاق میکردندوچون کشتی های بی عیب را پادشاه به غصب میگرفت
خواستم کشتی را ناقص کنم (تا برای آن فقیران باقی بماند)
و اما آن غلام ( را که به قتل رساندم،چون کافر بودو) پدر مادر او مومن بودند
از آن باک داشتم که آن پسر آنها را ( فریفتۀخود سازد و) به خوی کفر و 
طغیان خود درآورد
خواستم تا به جای او ،خداوند فرزندی بهتر و صالح تر ومهذب تر و نزدیکتر
به ارحام پرستی به ان پدر مادر بخشد
اما آن دیوار(را که تعمیر کردم) در این شهر بدین جهت بود که زیر آن گنجی
 از دو طفل یتیمی که پدر صالحی داشتند نهفته بود،خدا خواست تا آن
اطفال به حد رشد رسند و گنج تا آن زمان برای آنان زیر دیوار بماند تا به
 لطف خداوند خودشان گنج را استخراج کنندو من این کارها را نه از پیش خود
(بلکه به امر خدا ) کردم،این است این است مال و باطن کارهایی که تو
طاقت و ظرفیت بر انجام آن نداشتی...
                                                                               "65-82 کهف" 
 
حمید بازدید : 2 شنبه 13 مهر 1392 نظرات (0)
اعجازدانشمندان معتقدند صاعقه هایی که به زمین می خورد برای ایمنی پوشش جوی ضروری است و اگر صاعقه نبود، جو زمین مملو از بار الکتریکی می شد و حیات از بین می رفت و بارانی وجود نداشت... دانشمندان می گویند که در هر ثانیه زمین در معرض بیش از صد آذرخش قرار می گیرد که میانگین آن هشت ملیون آذرخش در هر روز است.  و این از رحمت الهی است که این صاعقه ها به مناطق غیر مسکونی اصابت می کند. سبحان الله. خداوندی که می فرماید: (هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا) [الرعد: 12].

(اوست که صاعقه را که مایهء ترس و امید است، به شما نشان می دهد.)
حمید بازدید : 2 یکشنبه 17 شهریور 1392 نظرات (0)

اعجازمسافربری گرفتارتوفان گردید و غرق شد  . تنها دو مرد از آن کشتی جان سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک رساندند . بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد ، شروع به جستجو پیرامون خود پرداخته  و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع فلاکت بار ، تنها چاره ای که دارند ، دعاست

جزیره بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و بایر فراگرفته بود .  مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد بدین منوال که با هم اقدام به  دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از آنها ، او حاکم  جزیره شده و میتواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم کند ، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد بود.

 

هر دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند ، غذا بود .  فردای همانروزکه  شروع به جستجو در جزیره کردند  و در همین اثنا  مسافر اولی که پیشنهاد  را داده بود ، درختی کوچک  را یافت که دارای میوه های نسبتا خوبی بود.

او با شادی فریاد زد که : " خدا دعای مرا اجابت نموده است و من میتوانم این جزیره را مطابق میل خود تقسیم میکنم . "  بنابراین  قسمت سرسبز جزیره را که درخت میوه  نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید . همچنین  جیره غذائی بسیارمختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد.

یک هفته بر همین منوال گذشت .  مسافر اول ، اینبار که بشدت احساس تنهائی میکرد ، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید .  از قضا ، فردای همانروز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان خود را به جزیره و درست به  قسمتی که -  متعلق به مسافر اول بود - رساند و طرف دیگر همچنان خالی بود.

بزودی مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش ، سرپناه ، پوشاک و غذای بیشتری نیاز خواهد داشت ، لذا مجددا اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای همانروز تمامی درخواستهای او اجابت گردید  و هر آنچه خواسته بود به یکباره فراهم شده است . این درحالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده بود.

سرانجام مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود . بازهم دعایش مستجاب شد و درست فردای همانروز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست در کناره قسمتی که به  وی متعلق بود ،  لنگر انداخته است.

او بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی  داخل میشد به مسافر دوم که بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، توجهی نکرد  و پیش خود گفت : "  اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای او نیز برآورده میشد  . "  بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر کشتی شد.

درست در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد ، ندایی آسمانی بگوشش رسید که : " چرا شریک خودت  را در اینجا تنها میگذاری ؟ ! ".

مسافر اول پاسخ داد : " شریکم ؟ .... او که همراهمه  .  "  منظورش ،  خانمش بود.

در همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب کرد و گفت : " منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی ، او تنها کسی بود که دعایش اجابت شد ! ".

مسافر اول که بشدت متعجب شده بود ،  از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت : " ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که حالا بایستی من بدهکارت بشم ؟ ".

رفیق او با بیحالی و در حالی که چشمانش را بزحمت میتوانست بگشاید  با صدای ضعیفی گفت : " من فقط یک جمله دعا  میکردم و آن این بود که  خدایا تمامی خواستهای دوستم را استجابت کن ".  

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 37